گرگ هارا دوست دارم !
مغرور...
با تعصب...
بی رحم...
بی اعتماد....
بی اعتنا....
ولی
مهربان....
گرگ هارا دوست دارم!
حاضرن بمیرن ولی تن به قلاده نمی دن..
همیشه با گله ولی تنها...
گرگ یعنی ارتش یک نفره تنهای تنها....
ولی
محکم......
با اراده....
به نفس های خسته ی این گرگ نگاه نکن...
دنیا را برای کسی درید که او را به سگی فروخت...
گرگ هارا دوست دارم!
مغرور....
بی رحم...
ولی مهربان.................چرااااااا؟؟
چون حاضرن بمیرن تا جان کسی را که دوستش دارند به خطر نیفتد...
گرگ هارا دوست دارم!
زینننننننننننننگ
آروم لای چشمامو باز کردم..گوشیمو برداشتمو صدای زنگشو قطع کردم.
بازم یه روز خسته کننده ی دیگه.به زور از تختم جدا شدم بعد از این که دست و
صورتمو شستم به سمت آشپزخونه رفتم.دوروثی رو دیدم داشت صبحونه (کوفت)
میکرد.بدون اینکه بهش سلام کنم نشستم صبحونمو خوردم.بعد از این که صبحونم
تموم شد اومدم بدون هیچ تشکری از سر میز پاشم که صدای دوروثی دراومد..
دوروثی:امیلی میزو باید تو جمع کنی!!!
من:ببین من کلفت این خونه نیستم به اون عاشق پیشت بگو برات خدمتکار بگیره..
اومدم سریع از آشپزخونه خارج بشم که گفت:خیلی خوب باشه.. هه امروزم میری
قبرستون؟؟
برگشتم جوابشو بدم که پشیمون شدم میدونستم اگه بهش توهین کنم به فدریک
میگه منم نمی خواستم فدریک عوضی منو از خونش بندازه بیرون برای همین گفتم:
آره..
سریع از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم...
یه تیشرتو شلوار جین با یه پالتو روی تیشرت پوشیدم کلاهمم سرم کردم..راهی
آرامگاه مادرم شدم به قبر مامانم که رسیدم بغض بدی به گلوم چنگ انداخت .من:
(سلام مامانی جونم حالت خوبه؟؟؟
منم خوبم قربونت برم...مامانی جونم از وقتی که رفتی اون فدریک کثافت رفت یه زن
دیگه گرفت....مامانی انقدر بهش احترام میزاره که نگو فقط دادو بیداداش برای تو بود.
الهی قربونت برم نترس من مواظب خودم هستم تا جایی که بتونم جواب توهینای
دوروثی هم نمیدم......
خوب مامانی من دیگه برم دانشگاه دیرم شد مواظب خودت باش خدافظ...)
قدم زنان از تو قبرستون خارج شدم یه تاکسی گرفتم چون پولم کم بود دور تر از
دانشگاه پیاده شدم....آروم قدم میزدم به گذشتم فکر میکردم(مامان من ایرانی بود
از ایران فرار کرده بود(نمیدونم اینو میدونید یا نه ولی اونایی که از جایی فرار کرده
باشن و به کشور دیگه ای برن باید با یه فرد از همون کشور ازدواج کنند تا بتونند
پاسپورت این چیزا بگیرن)برای همین مجبور شد با فدریک عوضی ازدواج کنه.فدریک
آدم بدی نبود ولی خوب خوبم نبود کاری به کار ما نداشت فقط بعضی اوقات دادو
بیداد میکرد... بعد از مرگ مامان مهنازم یه روز بعدش دوروثی رو اورد و گفت:
امیلی بهتره به دوروثی احترام بذاری (هه احترام عوضی).....
نزدیک دانشگاه شدم از دور ماریا رو دیدم....
ماریا دم در دانشگاه منتظرم بود تا منو دید برام دست تکون داد......
قدمامو تند کردم تا بهش رسیدم همدیگرو بغل کردیم...
من:سلام ماریا جونم چطوری؟؟
ماریا:مرسی امیلی تو خوبی گلم؟؟
با ماریا وارد دانشگاه شدیم و آروم قدم میزدیم..
ماریا بهترین دوستم و از خواهر بهم نزدیکتره...
ماریا:امیلی بیا یه کاری کنیم ؟؟؟
من:چه کاری؟؟؟؟
ماریا:ماکه کلا تفریح نداریم الانم که زمستونه چرا نمیای چهارشنبه ها تا جمعه ها با
اتوبوس بریم پیست کوهستانی هوم اینم میشه تفریحمون؟؟؟
من:اوممممممممم باشه قبوله..
دیگه به کلاس رسیدیم بعد از ماهم استاد اومد ...
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب